حالم بد نيست غم کم می خورم
کم که نه! هر روز کم کم می خورم
آب می خواهم، سرابم می دهند
عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب
از چه بيدارم نکردی؟ آفتاب!!!!
خنجری بر قلب بيمارم زدند
بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست
ازغم نامردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد
يک شبه بيداد آمد داد شد
عشق آخر تيشه زد بر ريشه ام
تيشه زد بر ريشه ی انديشه ام
عشق اگر اينست.......... ادامه مطلب

--- ---

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 19 دی 1391برچسب:, | 22:25 | نویسنده : nsm.lxb |

 

بغض هایم را به آسمان سپرده ام ،

خدا به خیر کند باران امشب را...

--- ---

تاريخ : دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, | 21:37 | نویسنده : nsm.lxb |

 تویی که مرا در حال سقوط می بینی ،

آیا تا به حال اندیشیده ای که شاید! تو وارونه ایستاده ای

--- ---

تاريخ : دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, | 11:14 | نویسنده : nsm.lxb |

 

هر چقدر هم که ضعيف باشی گاهی اوقات

می توانی تکیه گاه باشی

--- ---

تاريخ : یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, | 20:26 | نویسنده : nsm.lxb |

بـاز ای دوسـت تـــــــرا دل نگـران می بینـم
درپـس خنـده ی تــــو آه و فغان می بینـم

ســر فـرو بـرده بـه زیــر پـــرو بــال پرواز
مـرغ پرواز دلـــت، بی هیجـان می بینـم

تـو که چون بلبل شوریـده غـزل می خواندی
اینک آوای تـــــرا سـوز نهــان می بینـم

مضطرب درپـی یک غنـچه ی شـاد وخنـدان
باز پــروانه صفت در طیـــران می بینـم

دل تــــو لانه ی مهــــراسـت، خــدا می داند
غـم و انـدوه تـــو با دیده ی جان می بینـم

زخـم خوردی تـــــوازآن رسـم بـد بـد کردار
مهرورزان! همه را سـوته دلان می بینـم

نیســت جــای گل و بلبل، کنـج ویـران آبـــاد
غصه ی قلب تــرا مـن به عیـان می بینـم

بگــــــذر از دایــــره ی بستــه ی دل آزاری
چـاره ی کار، عبور از دگــران می بینـم

باز کــن چیـن و شکـن از خـم ابـــرو جـــانا
درپس پـرده بسـی بازی وخوان می بینـم

مهررا توشه ی ره کن که دراین سیروسلوک
عـاشقان را به ســراپـرده روان می بینـم

 

--- ---

تاريخ : یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, | 11:21 | نویسنده : nsm.lxb |

یک جمله همیشه یادت باشه:

آنــلـایــن تـــریـــن هــــا تنهـــاتــریـنـنـد

 

--- ---

تاريخ : یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, | 1:25 | نویسنده : nsm.lxb |

 همه ی کلمات با آنچه میان من و توست بیگانه اند…

  و من هیچ کلمه ای را برای گفتگو با تو شایسته تر از سکوت نیافته ام

آیا سخن مرا میشنوی؟؟؟؟

--- ---

تاريخ : یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, | 1:21 | نویسنده : nsm.lxb |

 

اگه از ياد دارد دورت مي اندازد
نگران نباشيد......
در زباله داني عشق هم كساني هستند كه ميگردند

و يافته هايشان برايشان با ارزش است
شايد چون اضافه ندارند!!!!!
پس هر دور انداخته اي زباله نيست.

--- ---

تاريخ : چهار شنبه 13 دی 1391برچسب:, | 12:57 | نویسنده : nsm.lxb |

 

--- ---

تاريخ : چهار شنبه 13 دی 1391برچسب:, | 12:43 | نویسنده : nsm.lxb |

 

--- ---

تاريخ : چهار شنبه 13 دی 1391برچسب:, | 12:40 | نویسنده : nsm.lxb |

 

هنوز بنای طاق نصرت صدام در عراق پابر جاست که این بنا با کلاهخود 5 هزار نفر از جوانان شهدای ايراني جنگ ایران و عراق ساخته شده است و مردم را دسته دسته به عراق میفرستد و برای کربلا و کاظمین پول جمع میکند.؟ جالب تر اینکه کسانی که از بغداد عبور میکنند مجبور هستند از زیر این طاق عبور داده شوند. طاقی که با دو شمشیر ساخته شده و به شمشیر های نبرد قادسیه معروف هستند.

...

--- ---

ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 13 دی 1391برچسب:, | 12:30 | نویسنده : nsm.lxb |

 

سردار پرافتخار ایران یعنی هرمزان در سمت فرمانداری خوزستان انجام وظیفه می‌كرد. هرمزان كه یكی از فرمانداران جنگ قادسیّه بود. بعد از نبردی در شهر شوشتر و زمانی كه هرمزان در نتیجه خیانت یك نفر با وضعی ناامید كننده روبرو شد، نخست در قلعه‌ای پناه گرفت و به ابوموسی اشعری، فرمانده تازیها آگاهی داد كه هر گاه او را امان دهد، خود را تسلیم وی خواهد كرد. ابوموسی اشعری نیز موافقت كرد از كشتن او بگذرد و ویرا به مدینه نزد عمربن الخطاب بفرستد تا خلیفه درباره او تصمیم بگیرد. با این وجود، ابوموسی اشعری دستور داد، تمام 900 نفر سربازان هرمزان را كه در آن قلعه اسیر شده بودند، گردن بزنند. (البلاذری، فتوح البُلدان، به تصحیح دكتر صلاح‌الدیّن المُنَجَّذ (قاهره: 1956)، صفحه 468

پس از اینكه تازیها هرمزان را وارد مدینه كردند، ... لباس رسمی هرمزان را كه ردائی از دیبای زربفت بود كه تازیها تا آن زمان به چشم ندیده بودند، به او پوشاندند و تاج جواهرنشان او را كه «آذین» نام داشت بر سرش گذاشتند و ویرا به مسجدی كه عمر در آن خفته بود، بردند تا عمر تكلیف هرمزان را تعیین سازد. عمر در گوشه‌ای از مسجد خفته و تازیانه‌ای زیر سر خود گذاشته بود. هرمزان، پس از ورود به مسجد، نگاهی به اطراف انداخت و پرسش كرد:........

 

--- ---

ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 13 دی 1391برچسب:, | 12:22 | نویسنده : nsm.lxb |

 

 

تو را آرزو كردم.....
هر چه تكان دادم صدايي نيامد
لعنتي جعبه ي دلم خالي بود......

--- ---

تاريخ : یک شنبه 3 دی 1391برچسب:, | 21:40 | نویسنده : nsm.lxb |

 

--- ---

تاريخ : یک شنبه 3 دی 1391برچسب:, | 21:20 | نویسنده : nsm.lxb |

 

--- ---

تاريخ : یک شنبه 3 دی 1391برچسب:, | 21:18 | نویسنده : nsm.lxb |

 

--- ---

تاريخ : یک شنبه 3 دی 1391برچسب:, | 21:15 | نویسنده : nsm.lxb |